سینِ سلام
خیابان
ولی عصر، نزدیک به درب اصلی پارک ساعی
"
سین
" افتاده از سلام
نه به یک، یا نه به صد
که
هزار آینه با من اینجاست
چشم
را میبندم :
تو
در این آینهها میخندی
آه
اگر آه کشم،
رخت
بر میبندی.
روزهای سردی ست
صبر
تسبیح به دست،
شالکی
گرد گلو،
دانه
میگرداند
روز
شب، شب هم روز
و
همان است هنوز;
بی
تو مغرب زندان
مشرق
من، ویران
آسمان
را نگرم
و
تو کمیاب زمینی ای دوست
من
که بر خاک امید،
اعتمادم
خشکید،
نور
را مینگرم
سایهها
میگذرند.
نه
هزاری و نه صد
یک
سلام است مرا
از
سرش افتاده ست
سین
زرین بر خاک،
لام
مانده ست خجل کنج گلو،
تا
که از کام سخن نتوان گفت.
من
ندانم نامت
قصه
ات، خاطره ها، آلام ات
من
همین را دانم
که
تویی آرامم
یارِ
نادیده عزیزی به برم
تو
سلامی هستی،
که
منش منتظرم.
ستاره امین الهی – مونترال ۱۳۹۰